سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مردم چه میگویند؟ - نگارین



درباره نویسنده
مردم چه میگویند؟ - نگارین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
آبان 90
اسفند 90
بهمن 90


لینکهای روزانه
بوی باران [5]
باران(امیررضا) [19]
رنگین کمان(هیوا) [29]
[آرشیو(3)]


لینک دوستان
از عشق تا ابدییت
عشق سرخ من
KING OF BLACK
رنگین کمان (هیوا)
سفیر دوستی
.: شهر عشق :.
اس ام اس جوک SMS jok
منطقه آزاد
سایه سیاه
رازهای موفقیت زندگی
شهید قنبر امانی
آقا رضا
خوش مرام
همه چی
عزیز دل
تکسوارعشق
ارغوان
جوانان بیجار
داستان زندگی من
دهاتی
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
کشکول
جنگ بی رنگ
پسر جهنمی
عاشق تنها....
محمد نمین(شرکت نمین فیلتر)

امید جوان
آخرین منجی
عشق بی انتها
انتخابات مجلس نهم در حوزه سیستان - زابل - زهک - هیرمند
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
حدائق ذات بهجة
منطقه آزاد چابهار
سوپر لینک خشگل دختر
عاشقانه ها
my-god
☆★☆ عشق شیطونک☆★☆
عشق
ترویج ازدواج موقت برای جلوگیری از گناه جوانان
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مردم چه میگویند؟ - نگارین


لوگوی دوستان

























وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :38467
بازدید امروز : 16
 RSS 

 

  

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿ 

 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

مُردم

 

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

 

 

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟íÚäí ?í¿

 

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 





نویسنده : نسرین » ساعت 5:4 عصر روز پنج شنبه 89 دی 23